کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

کیان نفس مامان باباش

تولدت مبارک عزیز دلم.

سلام با عرض معذرت به خاطر تاخیرم تو تبریک تولدت .   5 شنبه شب یعنی 16 آذر تولدت با تم آدم برفی برگزار شد اما اونجوری که من میخواستم نشد . کیک تولدتو خودم درست کردم بد نشد تو تولد خیلی به من چسبیده بودی و از تو بغلم پایین نمیومدی نمی دونم چت بود شاید به خاطر این بود که از صبح تا بعد از ظهر پیشم نبودی و بابایی برده بودت خونه مامان شهلا تا من بتونم به کارای تولد برسم وقتب بعد از ظهر آوردت از اینکه اینهمه بادکنک میدی و در و دیوارو تزئین شده میدیدی کلی ذوق کرده بودی فردای تولد هم من هم تو دوتایی مریض شدیم و شما تا 3 روز تب داشتی و غذا نمی خوردی البته همچنان هم غذا نمی خوری شنبه و یک شنبه من سر کار نرفتم تا پیشت بمونم تا کمی بهتر بشی چون ...
21 آذر 1391

پاهای پسرم........

اینجا برا اولین بار پاهای کوچولوتو دیدم وکلی کیف کردم دقیقا همینجا بود که داشتم م یگفتم واییییی چه پاهاش بزرگن. ...
1 آذر 1391

آنچه که در این 6 ماه گذشت.............

سلام سلام کیان عزیزم همیشه دلم می خواست یه وبلاگ برات درست کنم تا خاطرات حضور تو در کنار خودمونو برات بنویسم تا همیشه ماندگار بشن. بالاخره تونستم ای کاش از همون زمانی که تو تو دلم بودی این کار رو کرده بودم تا لحظه لحظه با تو بودن رو برات می نوشتم.   دی ماه 89 ......   تو دی ماه بود که با بچه های شرکت تصمیم گرفتیم بریم دیلم کنار دریای جنوب یه ون کرایه کرده بودیم و خلاصه همه باهم راهی شدیم من تو راه خیلی حالم بد بود و کل سفرو خواب تشریف داشتم و همش رو  شونه و پاهای بابایی افتاده بودم. بعد از سفر بچه ها بهم گفتن که تو خیلی مشکوکی نکنه حامله باشی گفتم فکر نکنم فرداش رفتم یه بی بی چک خریدم و دیم که دوتا خط پر رنگ توش اف...
1 آذر 1391

کیان در 7 ماهگی.....

ظهر بود و شما بازم خوابت نمی اومد و می خواستی بازی کنی منم تصمیم گرفتم چندتا عکس هنری ازت بگیرم که اصلا همکاری نکردی  فکر کنم باید خواب باشی تا بتونی چندتا عکس خوشکل ازت بگیرم.   استخر بادی که برات تازه خریده بودیم تا تو بتونی توش شنا کنی انقده کیف کرده بودی که نگو   اینجا هم پشت فرمونی و کلی کیف کردی همیشه تو ماشین به دنده حمله می کنی و میکنیش تو دهنت و هی می خوای بری پشت فرمون ........   اینجا ظهر جمعه بود و من هم خیلی خوابم می اومد شما هم که خوابت نداشتی برا همین خودمو خسته نکردم و بردمت تو اتاقت تا بازی کنی همین که کریرتو دیدی هی دست دراز کردی سمتش چون خیلی وقت بود توش نگذاشته بودمت منم گذا...
1 آذر 1391

ورود به 8 ماهگی .....

عزیز دلم امروز ٧ ماهت تموم شد و رفتی تو ٨ ماه چقدر زود گذشت این روزا با همه سختی هاش اما تکرار نشدنی هستن  اصلا حس نمی کنم روزگاری بدون تو زندگی کردم انگار همیشه و هر روز تو کنارم بودی با اینکه بعد از اومدن تو همه چیز تغییر کرد اما لذتی که از حضور تو کنارم احساس می کنم وصف ناشدنی هر روز که می گذره تو بزرگتر می شی و روزی می رسه که دیگه نمیتونم تو رو تو آغوشم بگیرم تو رو اینجوری ببوسم به تو عشق بورزم از تصور همچین روزی دلم می گیره اما روزگارش اینجوریه وقتی فکر میکنم می بینم خود ما هم در حق پدرو مادرمون هیچ کاری نکردیم واقعا عذاب وجدان میگیرم. امیدوارم همیشه تو زندگیم موفقیتهای تو رو ببینم و از داشتن همچین پسری احساس غرور و افتخار کنم و جو...
1 آذر 1391
1